رفیق

شاید نباید شروع کنم به نوشتن.

ولی دلم حرفش رو باید بزنه، باید بگه بعد کلی انتظار بالاخره تونست.

سخته برام گفتنش، چیزی که خودم قبول نداشتم رو چجوری قبول کنم.

 

مگه میشه وقتی فقط هست خوش باشم و وقتی نیست عصبانی..

 

مگه میشه کل برنامه و هدف هایی که داشتم رو بزارم کنار و فقط خوشحال کردنش برام برنامه و هدف باشه..

 

مگه میشه انقدر زود عاشقش بشم..

 

برای گفتن همین چند تا جمله کلی به خودم فشار اوردم، نمیدونم اصلا منظورم رو رسوندم یا نه، شاید نباید می نوشتم..

  • هامون

کی فکرش رو میکرد..

موقعیتی که توش هستم رو حتی توی خوابم نمیدیدم .. همیشه یه نــه بزرگ توی ذهنم بود و قبول کرده بودم که نمیشه

من بخوامش و خانواده م قبولش کنن .. شوخی قشنگی بود..

میدونی به نشدن و نرسیدن خو کرده بودم.. مگه تلاش نکرده بودم؟ مگه به رو به رو خانواده م وایسادن فکر نکردم؟ مگه التماس نکردم؟

.

.

راستش خودم فکر میکنم وقتی روزی که شکستم... خدا دلش برام سوخت .. شایدم میخواست بشکنم تا بفهمم و درک کنم ارزش این موقعتی که هستم رو...

 

کِی شکستم؟

بماند رفیق

  • هامون

قبل از این که جواب این سوال رو بدم .. باید بگم نسبت به مطلب قبلی که نوشتم خیلی عوض شدم ... نه دیروز ، نه روز قبلش، نه حتی ۱۰۰ روز پیش ... من روزی که شکستم، عوض شدم ...... حالا اگه حس کردی نوع نوشتنم با قبل فرق کرده دلیلش همینه ولی من همون آدمی هستم که دنبال رفیق ـش بود..

اینکه چرا ننوشتم رو میتونم برات طومار کنم ولی خب حال ندارم :)

اما دلیل اصلیش غریب تر شدنم توی جامعه بود... هر چی بیشتر مینوشتم .. بیشتر حس میکردم با اطرافیانم فرق دارم .. بیشتر رفتار هاشون اذیتم میکرد ..

رفیقی که من دنبال بودم توی همین آدما بود ولی من بی خیالش شده بودم ..

 

کار خداست دیگه ... یه موقع ای ... یه جایی که فکر نمیکنی ... یه پس گردنی بهت میزنه و میگه وقتی میگم پیداش میکنی ینی پیداش میکنی ..

 

پیداش کردم؟؟؟

چرا دوباره شروع کردم به نوشتن؟؟؟

بماند رفیق ...

  • هامون
بازم سلام ..!

بازم مثل وقتایی که بدجور حالم بده اومدم تا یه پست بنویسم ... که آروم بشم

آروم ... هه ... آروم

همه چی خوبه ... ولی من خوب نیستم ...

از نگاه اطرافیانم میفهمم عوض شدم ... ولی مگه قبل چجوری بودم؟؟ ... الان چجوریم؟؟ مگه باید جوری باشم اصلا؟؟

من خودمم ... یک سال بزرگتر از یک سال قبل ...

بدم میاد از حرف های بی پایان ... ولی هرچی تلاش میکنم پایانی برا حرفم پیدا نمیکنم ...

دیگه نمیدونم چی درسته چی غلط .. منی که همه به منطقی بودن و معقولی تفکر قبولم کرده بودن ... منی که ادعای خوب بودن میکنه ...

تعداد آدمایی که بهم میگن آدم خوبیم خیلی کم شده ... پس دارم بد میشم ... پس بد شدم 
  • ۲ نظر
  • ۳۱ خرداد ۹۶ ، ۲۳:۳۵
  • هامون
چقدر حس بدیه بخوای دو شخصیت رو داشته باشی
چقدر بده بخوای چیزی که نیستی رو نشون بدی
چقدر ادم باید ترسو باشه که برای ترسش یه شخصیت دیگرو بازی کنه

ولی بالاخره یه روز باید این اتفاق می افتاد.

عوض شدن و برگشتن به چیزی که هستی

ولی مشکل اینه الان با کلی ادم روبه رویی که تو رو یه جور می شناسن و فکر میکنن تو مث اونا فکر میکنی

میترسم
میترسم از خودم
میترسم از رو به رو شدن با اونا

نـــه دیگه نمیتونم برگردم به همون شخصیتی که داشتم و بازی میکردم .. و نــه میدونم چجوری میتونم ادمای اطرافم رو با این شخصیتی که هستم قانع کنم

حس حبابی رو میکنم که یکی سوزن زده و اون حباب دیگه نیست ......

ولی میدونم، مطمئنم، قسم میخورم ... شاید عوض شدم .... ولی عوضی نه



  • هامون

دوست داشتن چیز خوبیه ... من با تمام وچودم حسش کردم

ولی

........

نمیدونم راجبش حرف بزنم یا ن ..... شاید کار درستی نباشه ... شاید این رفتار من اشتباه باشه .....


اه چقدر مجهول حرف میزنم .... نمیدونم چرا آدما انقدر بی مهر شدن .... چرا برای داشتن یه رفیق باید یه شهر رو زیر پات بزاری ...... چرا ما همدیگرو دوست نداریم .....


دعوا ... هه ........ چیزی که پسرا با انجام دادنش بهش افتخار میکنن و دخترا باهاش کلاس میزارن

جالبه از هر کسی هم میپرسی میگه دعوا خوب نیست..... ولی ..................


من از شما میپرسم ... چرا باید برای چیز های بیهوده .. حرف های مسخره یا ادم های بی ارزش .. دعوا کنم ..... چرا شخصیت خودم رو با ادبیات زشت پایین بیارم تا رفیقی که فکر میکردم پیداش کردم ازم خوشش بیاد ........


حالم بده .... رفیق ..... نمیدونم چرا هیچ کس هم فکر من نیست چرا هیچ کس این حرفای منو درک نمیکنه .... چرا باید از ............

هی ... هنوز تنهام .... رفیق من کجایی ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

  • ۱ نظر
  • ۱۰ شهریور ۹۵ ، ۱۱:۱۰
  • هامون

سلام

دقیقا 282 روز از مطلب قبلی من میگذره و من 282 روز بزرگتر شدم و با کلی اتفاق های عجیب .... اما هنوز رفیقم رو پیدا نکردم

من الان با 282 روز قبلم خیلی فرق کردم .... انقدری که نمیدونم سبک نوشتم چه طوری بود ... برا همین چندین بار مطلب هام رو مثل دیوونه ها میخوندم

ولی نه

اینی که هستم رو مینویسم

شاید خوب ..... شاید بد ....


باید برگردم رفیق ..... باید برگردم به خودم ..... گمش کردم ..... باید پیداش کنم ....


پس می نویسم تا پیداش کنم .... این بار خودمو ن تو رفیق

  • ۲ نظر
  • ۰۵ شهریور ۹۵ ، ۲۲:۳۱
  • هامون
مادرم بهم میگه ... باشه تو روشن فکر !!!

این دفعه میخوام از وسط داستان شروع کنم نه اول ...

تو اکثر بحث های سیاسی من و مامانم به این جمله ختم میشه .... ولی وقعا چرا ؟؟

چرا نسل اول انقلاب اینجوری هستن ... مادرم شما انقلاب کردید من که انقلاب نکردم ... همش میگید اون موقع آزادی نداشتیم ... گفتید آزادی یعنی دفاع از اعتقادات ، یعنی مبارزه با استعمار و ...

ولی مادر من این انقلابی که به نسل من رسیده دیگه بوی آزادی نمیده ..

هم نسل ـی های من خجالت میکشن حرف از دین بزنن ... دختر های نسل من خسته شدن از این که تو مدرسه و دانشگاه به خاطر حجاب برترشون مسخره بشن ...

میگم آزادی نیست چون مسئولین خیلی راحت با دشمن های کشور عزیزم هم صحبت میشن به بهانه فردای بهتر ...

مادرم بوی استعمار میاد ... حس نمیکنی


فکر کنم باز تند رفتم    ولی ...


نمیدونم چرا اینجا این حرف ها رو زدم ... خدا کنه منظور حرف هام رو فهمیده باشین ...
  • هامون

سلام عرض میکنم

سلام ـی به گرمی روز های قبل ... طول کشید تا دوباره خودم رو آماده کنم برای نوشتن ... 44 روز از مطلب قبلی ـم میگذره و من دوباره با هزاران چرایی و نادانی دست به کیبرد شدم ... ببخشید که نتونستم به وبلاگ ـتون سری بزنم ... شاید در زمانی دیگر بتونم جبران کنم.

خیلی خب لفظ قلم صحبت کردن کافی ـه ...

امروز تو مترو صحنه ای رو دیدم ... خیلی ها اون صحنه رو همراه من دیدن ....

یه مرد که فکر کنم بیمار (معتاد) بود روی صندلی های مترو خوابیده بود و جای سه نفر رو گرفته بود ..

بعضی ها چپ چپ نگاه میکردن ... بعضی ها آه می کشیدن ...

رفتم رو به روی اون مرد نشستم و بهش خیره شدم ... یاد چند روز پیش افتادم که مردم با خشونت وارد پارک شدن و معتاد ها رو از اونجا فراری دادن ...

آیا واقعا کار درستی کردن ؟! شاید من هم جای اونها بودم و محله ام رو ناامن میدیم همین کار رو میکردم ...

باز یاد خبری افتادم که وزیر بهداشت درباره 4 هزار میلیارد دربافتی از دولت بابت بدهی بیمه ها میگفت ... 4 هزار میلیارد

نمیدونم چه جوری این مطلب رو ادامه بدم چون هرچقدر تلاش میکنم اون چیزی که تو دلم هستش رو بنویسم نمیتونم

.

.

.

بی خیال اصلا کاشکی این مطلب رو شروع نمیکردم ... ولی بزار بگم

رفیق من همین حوالی ـست شاید به کمک من احتیاج داره ... باید کمک ـش کنم  ... باید از حرف های مفت و بی ارزش دوری کنم ... حرف هایی مثل .. به من چه، وظیفه دولتِ ... چرا مسئولین کاری نمیکنن ... و ...

بیا رفیق من به همشهری هامون، به هم وطن هامون یه جور دیگه نگار کنیم ... نگاهی دلسوزانه نه مستکبرانه ... نگاهی برای کمک نه برای تمسخر ...


نمیدونم شاید رفیق من همین حوالی ـست باید پیداش کنم

  • هامون

هــــــی


چرا ما دوست داریم در مورد همدیگه قضاوت کنیم .... برای چی در مورد هر موضوعی، اون چیزی که دوست داریم باید باشه و به بقیه هم همون رو میگیم (هـــان)


من دهه هفتادیم ... پر ادعا و به نظر خودم منطقی ...

چرا میگم منطقی ـم چون تمام تلاشم رو میکنم تا واقعیت ها رو ببینم ... چون دوست ندارم درباره هر چیزی یا هر کسی قضاوت کنم .... من منظقی ـم


چون دوست ندارم تو بحث ها منطق خودم رو به کسی القا کنم ... من منطقی ـم

میگم منطقی ـم .... آره پر ادعا هستم چون به نظرم آدم های منظقی ، آدم های بزرگی هستن ... پس من ادعا دارم آدم بزرگی هستم ....


خب شاید بگی چه ربطی به قضاوت داشت (خوش ـت میاد از خودت تعریف کنی!)


میگم منطقی ـم .... منطق من بهم اجازه نمیده کسی رو قضاوت کنم ... نمیگم نکردم چرا بعضی وقت ها قضاوت کردم ولی خب منم آدم ـم


قضاوت نمیکنم .... نه نمیخوام قضاوت کنم برا همین آدم تنهایی هستم .... آدم های مثل من تنها هستن چون دیگران اونا رو به چشم آدم های از خودراضی نگاه می کنن ... من تنهام چون نمیتونم به دیگران بگم در مورد من قضاوت نکنید ... من تنهام .... خیلی ها قضاوت دیگران رو باور میکنن برا همین من تنهام ...

.

.

.

.

نمیدونم منظورم رو فهمیدی یا نه ... ولی اینو یادت باشه رفیق من قضاوت ممنوعه

  • هامون